Sunday, December 17, 2006

دلتنگی

امروز ساعت 11:30 همون چیزی که همیشه میترسیدم اتفاق بیفته ، اتفاق افتاد . جابجایی از طبقه سوم به طبقه جهنم یعنی طبقه جهارم شرکت ، جایی که تک تک آدماش حالم رو بهم میزنن ، جایی که دیدن آدماش کراهت داره و همشون یه جورایی دائم تو اعصابم هستن . بلاخره این اتفاق لعنتی افتاد و من رفتم بالا . 20 ماه خوشی به آخرش رسید و روزای قشنگ و لذت بخش باهم بودن با همکارایی که هممون یه رنگ بودیم و یک دل تموم شد . همکارایی که صمیمانه و برادرانه دوسشون داشتم و خواهم داشت . لذت غذا خوردن دست جمعی ، لذت نسکافه خوردن ، لذت شوخیهای با نمک ، لذت دردودل کردنهای همیشگی ، لذت گوش دادن موزیک و لذت وب گردی و لذت آرامش همیشگی و لذت دوستای صمیمی همه و همه تموم شد و جاش رو داد به زجر و تحمل با دیوونه ها سرکردن ، تو لاک رفتن و زجر کشیدن و دیدن قیافه هایی که خودشون تو قیافن . چیکار باید کرد ؟ هیچ . تحمل ، تا کی ؟ خدا داند
شاید یه روزی راحت شدم ، شاید
شاید باز هم زمان برگرده ، شاید
ساعت 11 شبه الان و دلم گرفته و دلتنگ محیط صمیمی و گرم جایی هست که از دست دادم ، اما ... اما چی ؟ خودم هم نمیدونم
فقط باید بگم خدا بزرگه و خدا بزرگه و بزرگه
فردا یاس هم میره و یه دلتنگی دیگه اضافه میشه ، جدا شدن از دوستام و رفتن یاس به کرمان . امشب پیششون بودیم و وقتی میخواستیم برگردیم خونه دلم یه جوری بود ، بغض داشت خفم میکرد اما نزاشتم بترکه ، الان داره منفجر میشه ، تازه بهم عادت کرده بودیم و دیوونه هم بودیم اما اونم میره و چند ماه دیگه میاد و من میمونم و عشقم . (^_^) دلتنگتم
(^_^)

5 comments:

Anonymous said...

Az deltangi migi!!!
akhe hamash 1 tabaghe ba hamkarat, ba dostat, ba rafighat fasele dari!!! man chi?!
Hamash chand shahr ba Yas kochooloo fasele dari.. man chi begam ke Ghareha va oghiyanoosha bahashon fasele daram!!
Nashokri nakon va del tang nabash... harvaght intori shodi yade bad tar az khodet biuft..

Anonymous said...

درووووووووووووووووود

کامران جان خیلی خوشحالم که برا اولین بار به وبلگت اومدم . ولی شرمنده الان وقت ندارم متنت رو بخونم حتما دوباره بر می گردم و می خونمش.

Anonymous said...

درووووووووووووود

الوعده وفا.
کامران جان می دونی چیه. این شرایط تو حالتای مختلفش برا همه به وجود میان.
اوه راستی حواسم نبود تو جای داداش بزرگتر منی که ندارم . ولی خوب اشکال نداره می گم.
تو الان به جای نا امید و افسرده شدن باید یه کاری کنی که شرایط رو به نفع خودت تموم کنی. میدونم سخته ولی ممکنه. هرهرهرهرهرهر چه بی مزه.
من کتاب "چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد " اسپنسر جانسون رو خوندم همش در مورد این چیزا حرف میزد. به تو هم توصیه می کنم بخونیش. بد نیس. شاید نظرت عوض شد.

bahare said...

كامران خيلي به خودت سخت نگير.گاهي تلقين باعث ميشه چيزايي كه دوسشون نداريم صد برابر وحشتناك تر جلوه كنن.بي خيالي طي كن.با يه ديد ديگه نگاه كن.مي بيني اونجوريام نيست.

bahare said...

گاهي تلقين باعث ميشه چيزايي كه دوسشون نداريم صد برابر وحشتناك تر جلوه پيدا كنن.ديدتو عوض كن.مي بيني اونجوريام نيست.حالا سخت تر شايد باشه ولي بهتره حالا كه بايد اونجا باشي بهت خوش بگذره.نه؟