
ساعت الان 20:51 دقیقه است که رسیدیم خونه ، تا اومدم کامو روشن کردم . اعصابم خیلی خورده چون فردا از دارایی میان شرکت واسه حسابرسی مالیاتی . البته همه چیز درسته و کامل ولی استرسم بخاطر اینه که ما حسابدارا یه سال کار میکنیم واسه همچین روزی (^_*) . بگذریم موضوع امشب به این دلیل شد روحیه
2 ماه پیش واسه اولین بار تصمیم گرفتم با بچه ها ارتباط عاطفی برقرار کنم چون عاشق بچه هام ، به همین علت تصمیم گرفتم سه شنبه ها برم سر یکی از کلاسای همسرم ( چون موسیقی کودک تدریس میکنه ) . اولین بار که رفتم تونستم باهاشون رابطه خوب و دوستانه ای برقرار کنم و بهشون گفتم که میخوام یه مسابقه نقاشی بزارم و هر کس که بهترین نقاشی رو بکشه جایزه داره و این شد که ارتباطمون شکل گرفت ، امشب نیاز به روحیه داشتم و رفتم اونجا و چندتاشون نقاشی آوردن که به موقع میزارمش اینجا و روحیمو شارژ کردم (^_^) ، چند تا عکس هم انداختم ، زیاد خوب نشده اما بد نیست شما هم ببینیدشون . اسمای دوستای کوچیک من هست : سامی ، یلدا ، علی ، غزاله ، بهار ، سورنا ، پارمیس ، نازلی ، متین ( شر کلاس ) ، فاطمه ( بدتر از متین ) ، عسل ، محمد حسین ، نازنین ، ثنا ، مینرو ، و ...

امشب واقعاً روحیه بهم دادن ، یاد دوران کودکی ، یاد مدرسه و یاد همه دوستای اون دوران بخیر
(^_^)
1 comment:
کار کردن و سر و کله زدن با بچه ها شاید خیلی آدمو داغون کنه اما جدا" شیرینه... خیلی دوست دارم تجربه ش کنم...
به شرطی که یه پسر خوشگل و ناز و شیطون تو کلاسم داشته باشم :)
Post a Comment